ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ظلم و بیعدالتی این است که اینجا ظهر با صدای کلاغها بیدار شوی! نه اینکه صبح در سرزمین خودت، غرب، زیر چتر عقابهای مغرور. ظلم، این تقسیمات نابرابر است، که ما را اینجا میکشاند. که پرندهی روزمرهمان، کلاغ باشد. نه عقاب. و بدتر عدمِ صدقِ عکس آن است. و جنگ، کشاندن سرمایهی امروز به عمق شهرهای دیروز است. شهرهایی که متروک مانده! حدودِ دو هزار سال در بیعدالتی متروک مانده. عدالت، همین است.
دنگ...، دنگ...
لحظهها میگذرد.
آنچه بگذشت، نمیآید باز.
قصهای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسشِ بیپاسخ
بر لب سردِ زمان ماسیده است.
تند بر میخیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد، آویزم،
آنچه میماند از این جهد به جای:
خندهی لحظهی پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او میماند:
نقشِ انگشتانم!
دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصهای گشت تمام.
| قسمتی از شعر دنگ...، مرگ رنگ؛ سهراب سپهری |
پینوشت: روزِ جوان است! عمر من کمی بیشتر از تصور گذران است.
دکلمهی بسیار زیبا از خسرو شکیبایی؛
اینجا گوش دهید.
سلام!
حال همهی ما خوب است...