دنگ...

دنگ...، دنگ...

لحظه‌ها می‌گذرد.

آن‌چه بگذشت، نمی‌آید باز.

قصه‌ای هست که هرگز دیگر 

نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسشِ بی‌پاسخ

بر لب سردِ زمان ماسیده است.

تند بر می‌خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد، آویزم،

آن‌چه می‌ماند از این جهد به جای:

خنده‌ی لحظه‌ی پنهان شده از چشمانم.

و آن‌چه بر پیکر او می‌ماند:

نقشِ انگشتانم!

دنگ...

فرصتی از کف رفت.

قصه‌ای گشت تمام.

| قسمتی از شعر دنگ...، مرگ رنگ؛ سهراب سپهری | 

پی‌نوشت: روزِ جوان است! عمر من کمی بیشتر از تصور گذران است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.