شاید لازم باشد کمی بدهکار باشیم...


سلام داش مشتی های سپاه روح الله قدم به چشم.
کاش نیامده بودید در این دوره که برای غسل تان باید از شمر زمان آب بگیریم ، البته می گویند شمر امان نامه داده و آدم مودب و هوشمندی است.

مبادا فکر کردید ماجرای صفین است وشمشیر بر گلوی مولایمان گذاشتند که باید مذاکره کنید. فقط رای دادیم که زندگی بچرخد عزت و شرف ملت هم بچرخد اما ظاهرا در ترجمان (چرخیدن = پیچاندن ) معنی شده است .

شاید نگران شدید که عمروعاص می خواهد کلک بزند.

نکند نگران شدید جام زهر دیگری در کار است.

چرا امدید ؟؟؟ الان چه موقع آمدن بود آخر؟

داش مشتی ها آمدید به رخ بکشید که ما لب تشنه ،دست بسته ،شکنجه شده ،در گودال زنده به گور شدیم و به مولایمان پشت نکردیم؟؟
شهدا با شما عهد می بندیم اگر بند بند استخوانهایمان را جلوی فرزندانمان جدا کنند ،اگر در آتش کینه اسرائیل بسوزیم ،اگر تکه تکه گوشتهای تنمان زیر دندان لیبرالیسم و فرزندان نا مشروعشان، تکفیری ها و منافقین جویده شود دست از یاری رهبرمان برنخواهیم داشت. " یا علی "   


 

نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 11:23

نصفِ تاریخ عاشقی «آب» است
قصه‌هایی عمیق و پراحساس

قصه‌هایی پر از فداکاری
قصه‌هایی عجیب، اما خاص

قصۀ آبِ چشمۀ زمزم
زیرِ پاکوبه‌های اسماعیل

قصۀ نیل و حضرت موسی
قصۀ آن گذشتنِ حسّاس

قصۀ حفظِ حضرت یونس
توی بطن نهنگ، در دریا

یا که نفرینِ نوحِ پیغمبر
بر سرِ مردمِ نمک نشناس

قصۀ ظهر روز عاشورا
بستنِ آب روی وارثِ آن

کربلا بود و یک حرم، تشنه
کربلا بود و حضرتِ عباس

بین افسانه‌های آب و جنون
قصۀ تازه‌ای اضافه شده :

قصۀ بیست و هفت ساله‌ای از
صد و هفتاد و پنج تا غواص…

ممنون هم بابت مطلب و هم اینکه فضای وبلاگ رو عوض کردین

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 10:56

دیروز آواکس های آمریکاییکربلای 4 را لو دادنمد امروز نقشه آژانس آمریکای چیست

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 10:49

175 غواص در کنار دریایی از آب با دستان بسته پر پر زدند تا امروز در جواب قدری کم آبی نگوییم ×تحریمیم می فهمی؟×

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 10:42

مو گفتم ای پسر ‫#‏غواص‬ میشه...
نِنه‌ش میگفت بُواش قنداقه شو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه
می‌گفت دِستاش مثه بال نِهنگه
گِمونم ایی پسر غِواص میشه
نِنه‌ش میگفت: همه‌ش نزدیک شط بود
می‌ترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو‌ میگف : نِنِه میخام بزرگ شُم
بِرُم سی لیلا «مرواری» بیارُم
نِنه‌ش میگفت نمیخواستُم بره شط
میدیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط
نفس ،مو بیشتِر از جاسم تو آبه
زِد و نامردای بعثی رسیدن
مثه خرچنگ افتادن تو کارون
کِهورا سوختن ،نخلا شکستن
تموم شهر شد غرقابه ی خون
نِنه‌ش میگفت روزی که داشت میرفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
مو ‌گفتم :بِچِه‌ای...لبخند زد گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمیخواد
رفیقاش میگن : از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرمانده‌ش میگفته : بِل بِرُم شط
ماها هف پشتمون غِواص بوده
نِنه‌ش میگف جِوونِ برگِ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت
نِنه‌ش میگفت‌: چشام به در سیا شد
دوای زخم نمک سودُم نِیومد
مسلمونا دلُم میسوزه از داغ
جِوونُم دلبَرُم رودُم نِیومد
عشیره میگن از وقتی که گم شد
یه خنده رو لب باباش نیومد
تا از موجا جنازه پس بگیره
شبای ساحلو دمّام میزد
یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس میشه
ننه‌ش بندا رو ‌وا میکرد باباش گفت:
مو‌ گفتم ایی پسر غِواص میشه...

Ashkan پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 00:48

حاجی داداشت چطوره؟

عجب!!
خوبه
الحمدلله

سید جمال رحیمی چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 20:33

http://www.asriran.com/fa/news/401365/%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%BA%D9%88%D8%A7%D8%B5-%D9%81%D9%82%D8%B7-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87-%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D9%85-%D8%A2%D9%88%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86%D8%AF

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.