صفایی ندارد ارسطو شدن...

حتما بخونید!

یه پسر نوزده ، بیست ساله‌ای بود، اسمش «عبدالمطلب اکبری»، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود و در ضمن ناشنوا هم بود.

عبدالمطلب یک پسرعمویی هم به نام «غلامرضا اکبری» داشت که شهید شده.‌ غلامرضا که شهید شد،

عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با رفقاش حرف می‌زد، اونا هم گفتن: چی می‌گی بابا؟! محلش نذاشتن، هرچی سر و صدا کرد هیچ کس محلش نذاشت.

وقتی دید نمی‌فهمن، بغل دست قبر پسر عموش با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری!

بعد به رفقاش نگاه کرد و گفت: ‌نگاه کنید! خندید، اونها هم خندیدن. گفتن حتما شوخیش گرفته، دید همه دارن می‌خندن، طفلک هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش را پاک کرد.

سرش رو پائین انداخت و آروم رفت . . . .

فردایش هم رفت جبهه. شهید شد . 10 روز بعد جنازه‌ عبدالمطلب رو آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند».

عبد المطلب خودش نوشته :
” بسم الله الرحمن الرحیم
یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند، یک عمر هرچی می‌خواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند،

یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم.اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید،

هرروز با آقام حرف می‌زدم و آقا بهم گفت: “تو شهید می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید! ”


اینا رو هم گوش کردید یکم ب بازشدن چشم ها کمک میکنه. تاکید نمیکنم چون به درد همه نمی خوره


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.