شکر ایزد را که دیدم روی تو

به نام خدای عشق

فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست... اردی‌جهنم است زمانی که یار نیست

قسمتی از متن: از سال‌ها پیش از ازدواج با مریم آشنا شده بود. با هم کتاب ردوبدل می‌کردند، بیرون می‌رفتند، کنسرت و سخنرانی و کلاً هر مراسم دیگری...

اگر خود خدا هم می‌خواست کسی را از گِل این خاک بیآفریند، همه بدگل می‌شدند و خوشگلی بر روی زمین نداشتیم. نه آبی داشت و نه گیاهی، خاکش زشت و بی‌ارزش بود. دانه‌های سفیدی در ماسه‌هایش درشتی می‌نمود. می‌گفتند: دانه‌های نمک است. ما را بردند در کاسه مانندی از ماسه. گرم نبود. داغ و سوزان بود. از کاسه نمی‌توانستی خارج شوی. فقط راهی داشت برای بازگشت از همان مسیری که آمده بودیم. این را من می‌دیدم. ولی می‌گفتند: پر از راه است. بسیار هم کوچک بود. صحبتشان که شروع شد، فهمیدیم بحث در مورد همان عکس بزرگی است که در بالای سرمان خارج از کاسه قرار گرفته. تصویر پر بود از لت و پارهایی که در موردشان می‌گفتند: آوردنشان همین جا. از همه خون می‌رفت و باد دانه‌های نمکِ درون ماسه را به خون همه می‌پاشید و آبی هم برای خوردن نبود. صد و بیست نفر؛ همه مُردند. فکرم مشغول بود. بقیه را نمی‌دانم. در همان نقطه‌ای که بودم، به نوشتن برای آن محل فکر می‌کردم و به یکباره یادم آمد آوینی همین جا شهید شد. برای کشف حقیقت آمده بود. بعد از گذشت یک ماه، وقتی این متن را تایپ می‌کنم، به یکباره در سایتی می‌بینم: در آستانه سالروز شهادتِ «سیدشهیدان اهل قلم» شهید سیدمرتضی آوینی... اتفاق است؟ مهم نیست. آنجا، فکه بود.

ادامه‌ی متن، دارای واقعیاتی بوده و برای بسیاری «بحث ممنوعه» می‌باشد. اگر دوست ندارید، نخوانید/ در ادامه‌ی مطلب.

  می‌گویند: از سال‌ها پیش از ازدواج با مریم آشنا شده بود. با هم کتاب ردوبدل می‌کردند، بیرون می‌رفتند، کنسرت و سخنرانی و کلاً هر مراسم دیگری. فروغ فرخزاد، شاملو و اخوان‌ثالث بیشتر می‌خواند. کراوت می‌زد و خوش‌تیپ بود. او حتی خودش را کامران معرفی می‌کرد. حسابی هم درگیر فلسفه‌ی غرب شده بود. تظاهرات زیادی داشت و در دانشکده، بسیار خودنمایی می‌کرد. گرفتار اعتیاد هم شده بود؛ به طوری‌که مسعود بهنود در موردش می‌گوید: مرتضی آوینی را من از زمانی که دانشکده بود می‌شناسم... مرتضی بچهٔ تندرویی بود که در هر دوره یک حالی داشت. یک دوره زده بود به مواد مخدر و این جور چیزها. تمام بازوهایش جای سوزن بود. شب در دانشکده خوابش می‌برد، فردا صبح جسدش را از دانشکده بیرون می‌آوردند. اصولاً بچهٔ تندرویی بود. هرکار می‌کرد تا تهش می‌رفت. بعد یک دوره هیپی شد. موهایش را گذاشته بود بلند شود. مدرن شده بود. قرتی مآب شده بود. جین می‌پوشید. دست‌بند می‌بست و از این جور کارها. اما شانس یا بدشانسی که آورد این بود که سال ۵۶ زد به عرفان و ادبیات عرفانی. بقیهٔ کارها را کنار گذاشت.

می‌بینید؟ در مورد مرتضی آوینی صحبت می‌کند. کسی در مورد این سیدِ شهید این‌گونه به شما گفته بود؟ نه! بگذریم. مسئله چیز دیگری است. ما قبل از رسیدن به فکه، جاهای مختلفی را دیدیم. بعضی اشکمان را درآورد و بعضی غیرتمان را جریحه‌دار کرد. در هویزه، محل قبرستانی را نشان دادند که دیگر نبود. گویا به غیرت اعراب برخورده و کسی حتی احازه صحبت کردن در مورد آن را نداشت. آنجا، زمانی مدفن دخترانی بود که مورد تجاوز بعثیان قرار گرفته و برای تحقیر مردان ایرانی، آنها را با نصب تابلویی، در گورهای دسته جمعی قرار داده بودند. جایی بود در طلائیه؛ می‌گفتند: شهید خرازی اولین بار در همین جا شهید شد. پسرهایی را ذکر می‌کردند؛ نوجوانی بود که خود را جلوی گلوله‌ی دشمن می‌گرفته تا دوستش زنده بماند. از این مثال‌ها زیاد گفته شد. دردناک‌تر هم می‌توان به آن دختری اشاره کرد که کشتندش و برهنه به میله‌ای آویزانش نمودند. برای آنکه  یک دختر ایرانی- حتی بعد از مرگش- برهنه در جلوی چشم‌ها نباشد، سه تکاور نیروی دریایی شهید شد؛ و بدانید یک تکاور به قدری قوی است که به تنهایی لشکری را حریف است. همه‌ی این‌ها را دیدیم. بدترش را هم دیدیم. لمس کردیم و فهمیدیم یک زمانی ایرانی برای حفظ این خاک همه چیزش را داده است و در این دفاع آسمانی، هم پسر نقش داشته و هم دختر. اما، این پایان کار ما نبود. قرار بود ما را ببرند به فکه. گفتند: بی‌آب است و چفیه‌ها را خیس کنیم و آب هم ببریم. فکه سرزمین بی‌ارزشی به چشم می‌آمد. خاکش زشت و گرمایش سوزان بود. اینجا اگر هم کسی از گلوله شهید نشد، تشنگی کارش را ساخت. همه چیزی از مظلومیت شیعیان ایران دیده بودیم و حالا اینجا در فکه، میان آن کاسه‌ی شن، معبری جدید در مغزمان باز شد: کسی مگر حاضر است خود را در اوج بی‌آبی و اوج سوز گرمای فکه، به کشتن دهد؟ این خاک مگر چه ارزشی دارد؟ صبر می‌کردید که شاید کمی قوی‌تر شوید. مگر کسی برای این خاک بی‌ارزش جان می‌دهد؟ جوابِ این سوال‌ها کاری به غیرت و دلیری ایرانی‌ها ندارد. مسئله چیز دیگری بود و رسیدن به حقیقت آن، «شهادتی آوینی» می‌طلبید. جواب دادن به سوالات ذهنمان وقتی سخت‌تر می‌شد که می‌فهمیدیم هنوز مادرانی چشم به راه‌اند که پسر رشیدشان از فکه بیاید؛ از آن بیابان بی‌آب و علف. جایی نشسته بودیم که صد و بیست شهید را پیدا کرده بودند. مگر این فکه چه داشته؟ بحث ایران است؟ خاک است؟ اسلام است؟ سیدمرتضی آوینی برای پاسخ به همین سوالاتش وارد فکه شد. مثل ما قبل از آمدن به آنجا بسیاری از جنایات صدام را دیده بود. می‌دانست فکه ولی چیزی اضافه دارد. خوب می‌دانست و می‌دانست تمام راز شهادت، آنجاست. به جوابش هم رسید. و دید. وقتی دید، روح از تنش جدا شد و به ملکوت اعلی پیوست. او شهید شد. فکه چه دارد؟

در فکه، می‌فهمید این ایرانیان به دنبال چه بودند. فکه گرمایش سوزان است، ولی به‌خاطر آفتاب نیست. آنجا کمی بالاتر است. نزدیک خداست. فکه پر است از آتش شمع خدا...

به قلم آوردنش سخت است و «قلمی آوینی» می‌طلبد. فقط بدانید آنجا زبان ساده‌ای دارد. می‌گوید: این ایرانیان شیر مرد برای من، این خاک زشت و بی‌ارزش، شهید نشدند؛ خاک هم ندادند. این را نمی‌شود به این صراحت در میان جبهه‌های دیگر و خاک‌های دیگر متوجه شد.

مسئله این است. آوینی منتقدان زیادی داشت. حتی بعد از شهادتش. چرا که در جوانی‌اش و دوران دانشکده‌اش، دوران عجیبی ثبت است. عجیب نیست که او با دوست دخترش ازدواج کرد؟ یعنی او دوست دختر داشت؟ شهید آوینی؟ بله! مهم نیست. مهم دوران شکوفایی اوست. مرتضی به دنبال حقیقت بود و هم یافت. در جامعه‌ی حاضر ما، بسیاری کافرند و بسیاری باید سریع بروند جهنم. چرا؟ دنیای ما شده است محل قضاوت‌. ما شده‌ایم خدا. راه توبه و بازگشت را هم بسته‌ایم. چرا رهبر انقلاب در تشییع جنازه‌ی این شهید حضور یافته است؟ برای پاسخ به منتقدان شهید آوینی بوده و اینکه او بعدا به «سیدشهیدان اهل قلم» بدل گشت و گیرم گذشته‌ای بس مبتذل داشته است. آوینی در مورد گذشته‌اش می‌گوید: 


من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام. به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بیهوده دربارهٔ چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام، ریش پرفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان موجود تک‌ساحتی» هربرت مارکوزه را ـ بی آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش ـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد.

فرق ما با آوینی در هدفمان بود. او در پی کشف حقیقت رفت و ما برای اجابت دعا. این کجا و آن کجا؟


به مناسبت شهادتش | بیست فروردین هفتاد و دو | نود و چهار | alikhosropour.blog.ir

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 فروردین 1394 ساعت 15:28

سفرنامه بسیار عالی ...

ولی به نظر من مثل همه اونایی که فقط از یک زاویه نگاه می کنند(همه اونایی که فقط ظاهر رو می بینند ) و همه اونایی که به نظرشون این حرفا در مورد شهید آوینی امکان نداره و از اولش همه یه مدل و یه جور بودن و یه جور به خدا رسیدن
شما هم دارید از زاویه ای که دوست دارید نگاه می کنید ... آهای مردم آوینی هم این مدلی بوده ... نمی دونم یه خلائی تو متن احساس می کنم که انتظار داشتم با رسیدن به آخرش برطرف شه ... نقطه عطف کجا است؟ ...
بله آوینی این مدلی بود ولی این مدلی نموند با این که می تونست ... آوینی که تندرو بود *مرتضی بچهٔ تندرویی بود که در هر دوره یک حالی داشت* ولی چی دید که موندگار شد؟ این حال رو باید شناخت .... بین این همه حال فقط یه حال ه که ارزش موندن داره ...

در مجموع امیدورام سفرنامه راهیان دیگه ای کامل تر و جزئی تر بنویسید ...

سپاس که خوندید. انتقاد بجایی هم کردید. از وقتی شروع به نوشتنش کردم، می‌دونستم همچین ایرادی می‌تونه تو متن به وجود بیاد. ایده‌های زیادی براش داشتم و باید یه جوری یه متن خلاصه‌تر آماده می‌کردم که بقیه بخونن. جو سایت کلاس هم بخاطر پست‌های سیاسی خوب نبود و کلا باید جوری می‌نوشتم که نه برای چپی‌ها حساسیت ایجاد کنه نه برای راستی‌ها. یعنی باید ایده‌های نوشتن متن رو با نظر همه تطبیق می‌دادم. حالا نمی‌دونم چقدر موفق بودم.
بعد یه نکته؛ خلا ایجاد شده با متن بهتر ما برطرف نمیشه. خود فکه برطرفش می‌کنه. اگه هم آوینی باشی که با شهادت برطرفش می‌کنی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.